مرگهای یک آدم بسیار بی اهمّیّت

بسم الله الرحمن الرحیم

خودتان را واضح، دقیق و مختصر معرّفی کنید!

من یک آدم خیلی بی اهمّیّت هستم.

دلیل اصلی آخرین مرگ شما چه بوده است؟

بی اهمّیّت بودن… بله… مطمئنّم همین بوده است.

کاملاً عصبی بود، اما تلاش می‌کرد با بازی مداوم با صورتش آن را پنهان کند. قاضی را می‌گویم… ریشش را می‌خاراند، در بینی‌اش انگشت فرو می‌برد و می‌چرخاند… چشم و گوش خود را با نظمی بی‌معنا نوازش می‌کرد. در عوض، آن آدم بی‌اهمّیّت کاملاً آرام بود. نگاهش به قاضی مانند کسی بود که به یک کودک خطاکار، امّا پشیمان نگاه می‌کند. صدایش هم آرام و مطمئن بود. قاضی در برابر او یک بیچارۀ تمام عیار می‌نمود که آرزو دارد هرچه زودتر وظیفۀ روزانه‌اش را کامل کند و از این فضای پرفشار که بر علیه اوست، خلاص شود. شاید ترجیح می‌داد به جای قضاوت کردن آدم بی‌اهمّیّت، با او مشورت کند و بفهمد چگونه می‌توان به جایی رسید که او رسیده است.

  • بی‌اهمّیّت بودن چگونه می‌تواند دلیل آخرین مرگت باشد؟ قبلاً هشدار داده بودمم که مبهم سخن نگویی. من شما جماعت شاعر را خوب می‌شناسم. پس بدان تا وقتی من برکرسی قضاوت نشسته باشم، نمی‌توانی بازی با کلمات را اسباب گیج کردن ما کنی!

بدون پلک زدن، پنجاه و سه ثانیه تمام همان نگاه ترحم آمیزش را به چشمهای قاضی دوخت. پنجاه و سه ثانیه در مقابل پنجاه و سه سالی که او شاعرانه زندگی کرده و هر ثانیه‌اش را مرده بود، چیزی نبود، امّا فریاد قاضی را به آسمان رساند:

  • حرف بزن! چقدر مرا نگاه می‌کنی؟!

حضّار، هیات منصفه و منشی‌ دادگاه همگی شروع کردن به کف زدن و سوت و هورا کشیدن، طوری که انگار کشتی‌گیر مورد علاقۀ آن‌ها حریف سرسخت و قوی و شکست‌ناپذیرش را خاک کرده است. قاضی که دید همه خوشحالند، بادی به غبغب انداخته بود و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد، سرش را به علامت تایید و موفّقیّت بالا و پایین می‌برد. نهایتاً خودش هم شروع کرد به کف زدن برای خودش. آدم بی‌اهمّیّت از فرصت استفاده کرد تا همه چیز را خوب برانداز کند. نگاهش تبدیل به دوربین فیلمبرداری شده بود و همه چیز را با حرکت آهسته می‌دید: دست‌هایی که فریم-فریم به هم نزدیک می‌شدند، به هم می‌خوردند و جدا می‌شدند، لبهایی که یک تونل تاریک درست می‌کردند تا سوت بزنند، دهان‌هایی که از هم باز می‌شدند تا هورا بکشند. امّا این تصویر آخر از همه تهوّع‌آورتر بود، خصوصاً اینکه آب دهان حضّار در فضای بین دندان‌های بالا و پایین کش می‌آمد و گاهی قطراتی از آن به بیرون پرتاب می‌شد. قاضی که می‌دانست اگر بیش از این محاکمه طول بکشد، ممکن است همه چیزش را از دست بدهد، با چکش معروفش بر میز کوبید و با صدایی بلند، امّا لرزان و ترسیده، فریاد زد:

  • ختم دادگاه را اعلام می‌کنم! این آدم کاملاً بی‌اهمّیّت محکوم به مرگ است.

آدم خیلی بی‌اهمّیّت لبهایش را گاز می‌گرفت، دستش را مشت کرده بود و تقریباً بالا و پایین می‌پرید و همه کوشش خود را می‌کرد تا از خنده منفجر نشود، امّا نهایتاً شکست خورد: چنان قهقه‌ای سر داد که صدایش تا این دنیا آمده است و به ما می‌رسد.

نویسنده: مهرداد نصرتی